روزگار طوری چرخید که فکرش را نمی کردم پارسال همین موقع ها دنبال خونه بودم تا از مزاحم و آواره بودن در بیام که موفق شدم خرداد ماه نقل مکان کنم به خونه ی اجاره ای اما از آنجا که چرخ روزگار هیچ وقت بر مراد من نچرخید یک و ماه اندی نگذشته بود که مادرم افتاد و فمور رانش شکست و از آنجا که من معلولیت دارم توان رسیدگی نداشتم خواهرم مادرم را برد و من مجبور بودم خانه ی خواهر دیگرم بمانم که دیدم سخت است
برای همین تصمیم گرفتم برای ادامه به مشهد بروم مسیر پر از فراز ونشیب بود چه ها اتفاق افتاد و چه ها گذشت رو روزی میام می نویسم مدتی توی یک مزون شاغل بودم اما درآمدش با توجه به مخارج پزشکی و هزینه خوابگاه و خورد و خوراک نمی صرفد برا همین تصمیم گرفتم توی اینستا پیجی بسازم و کارهامو معرفی کنم تا با گرفتن سفارش بتونم امرار معاش کنم
آدرسش رو قسمت پیوندها گذاشتم کارهای هنری یک معلول
هر کی بتونه با دنبال کردن و اعلام نظر توی این راه حامی بنده باشه ممنون میشم سخت التماس دعا دارم
ان شاالله که همه موفق و سربلند باشید
امشبم از اون شب هاییه که 90 درصد بچه ها نیستن جز چند نفری که از استان های دور اومدن و دو نفر از سرپرست های خوابگاه, حس غربت عجیبی داشتم از صبح اما الان حالم خیلی بهتره.
نگفته بودم با یکی از بچه ها بسیار انس گرفتم مهربون و ساده و بی ریاست و دوست داشتنی, آدمی نایاب تو این دوره و زمونه, و محبوب همه بچه های خوابگاه, دو شب بود رفته بود خونشون عروسی دختر خاله اش اما امروز برگشت تا از غصه دق نکنم :)
پاییز امسال نیز با تمام تفاوت هایش در حال عبور از جاده های عمر است شاید تنها تفاوتی که داشت همان متفاوت بودنش بود که آن را سوا می کند از تمام فصل هایی که گذشت چه آن وقت ها که با شوق بزرگ شدن و مدرسه رفتن گذشت و چه آن روزهایی که با استرس امتحان و معلم و مدرسه سپرس شد و چه اول مهرهای دانشگاهی و چه زمان هایی که در بستر بیکاری طی شد امسال خسته کننده تر بود ولی پر از تلاش و امید و جنگیدن
هرچند که به ناامیدی ها ختم شد اواخر روزهای این پاییزم اما باز تلاش هایی که در پیش رو هست و تصمیماتی که برای آینده دارم ندا می دهد که باید جنگید بیشتر از قبل و قبل ترها به امید بهتر و بهتر شدن ها
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
چند روز پیش تقریبا آخرین سفارش مزون رو بردم تحویلشون دادم به قدری آشفته و پریشان بودم که از همونجا رفتم بهزیستی با اینکه از مددجویان این استان نیستم راهنمایی شدم قسمت پیشگیری به قدری دلم آشفته بود تا مسئول پرسید چه شده اشک هام ریخت نمی تونستم جواب بدم به سختی صدام در میومد انگار تمام بدبختی و غربتم توی اون لحظه ها جمع شده بود تا منو غرورمو به زانو در بیاره گفتم افسرده ام نیاز به مشاور دارم گفت پرونده ات مشهده گفتم نه اما حالم خیلی بده گفت کجا میشینی اصلا جا داری فک کرد شاید دختر فراری باشم یه نگاهی بهم انداخت دو میز اون طرف تر خانمی نشسته بود در همین اشاره کرد بچه ها هوای آفتابی و بارون
[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]
درباره این سایت